۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

استبداد، آزادی و چه باید کرد ؟!


تبارشناسیِ فاشیسم در فیلم " یک خانواده محترم "


در سالهای پس از دوم خرداد 76، فضای سیاسی کشور تا حدودی تسهیل گشت و برای ممانعت از انفجارخشم  فرزندان ناخلف انقلاب، برخی آزادیها مجاز شمرده شد تا مشکلات همچنان، درون چهارچوب خانوادۀ بزرگ جمهوری اسلامی ایران حل و فصل شود. یکی از مهمترین این ابزار تسهیل گری، سینمای ایران بود که پیشتر از این با باورنکردنی ترین شاخص های اخلاقی و شرعی ممکن به مرز انهدام نزدیک میشد.اما در فضای ظاهراً باز جدید نیز نهیاتا مواردی چون آزادیهای مدنی، دانشگاه، روابط بیرون از ازدواج دختر و پسر، خشکه مقدسی مذهبی، سرنوشت فرماندهان دوران جنگ، سوء استفاده از مقامات دولتی  و ... به دستمایه های ساخت فیلم تبدیل گشتند ولیکن هرگز گامی فراتر از این، در بازنمایی و خوانش انتقادی مسائل و طرح پرسشهای بنیادین برنداشتند. چنانکه همچنان آثاری چون " لیلی با من است "، " آواز قو "، " متولد ماه مهر"، مارمولک "، " نسل سوخته "، و امثال اینها، به عنوان شاخص های سینمای سیاسی یا انتقادی ارزیابی می شوند.

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

بافت‌ فرسوده، شهروند فرسوده


از اواسط دهه­ی 1330 و با شدت گرفتن حضور خوش‌نشینان روستایی در شهرهای بزرگ، پدیده­ی حاشیه‌نشینی به‌تدریج در سیمای شهری ایران نمایان شد. توسعه و تحولات اقتصادی پرسرعت ولی نامتوازن از همین دوره، توازن جمعیت شهر و ده را به‌سرعت مختل و حاشیه‌نشینی را به هم ذات فرایند تکوین شهر مدرن، بدل می‌کند.
شاید بتوان بی‌خانمانی، فقر و بزه ساکنان پیرامون شهر را تا پیش از این دوره، ذیل آنچه جعفر شهری خندق­نشینی می‌نامد مورد مداقه قرار داد. در روایت جعفر شهری، خندق‌نشینان عموماً کسانی بوده‌اند که در فرایند تولید اجتماعی مطلقاً فاقد نقش بودند؛ کسانی چون دراویش، تن­فروش­ها، قلندران، قماربازان، اشرار، لشوش و باج‌بگیران در این خندق­ها خانه می­کردند تا به­دور از هرگونه کنترل اجتماعی، روزگار بگذرانند. اما حاشیه‌نشینان امروزی شهرهای ایران، غالباً دسته‌های بزرگ روستاییانی بوده‌اند که در تولید نقش داشته ولی معمولاً فاقد هرگونه ابزار تولید بوده‌اند.

بازتولید حاشیه در کالبد شهر

نگاهی به تجربه نوسازی بافت فرسوده در هادی آباد قزوین

منطقه‌ی شهری قزوین از منظر جغرافیایی دارای موقعیتی کم‌وبیش منحصربه‌فرد است. موقعیتی که آن را به شاهراه ارتباطی شرق و غرب و شمال و جنوب کشور تبدیل کرده است. همین موقعیت ترانزیتی در کنار نزدیکی آن به پایتخت است که در برنامه‌های عمرانی سوم (1341-1346) و چهارم (1346-1351)، همزمان و بعد از اصلاحات ارضی و شتاب‌گیری فرایند مدرنیزاسیون و صنعتی‌شدن، توجه کارگزاران اقتصادی را جلب کرد و طرح احداث نخستین شهر صنعتی کشور را در این منطقه پایه‌ریزی شد.شهر صنعتی البرز که در 15 کیلومتری جنوب شرقی قزوین در اواخر دهه‌ی 1340 پایه گذاری و احداث شد نخستین «شهر صنعتی» ایران محسوب می‌شود: مجموعه‌ای صنعتی که بیش از 900 هکتار اراضی مرغوب زراعی را به خود تخصیص می‌دهد و به‌سرعت به مرکز جذب هزاران نفر نیروی کار بدل می‌شود.(1) تقارن احداث این مجموعه‌ی عظیم با آخرین مراحل اصلاحات ارضی، جمعیت بزرگی از زارعانی را که از میان عوامل پنج‌گانه‌ی تولید دهقانی، تنها صاحب نیروی کار انسانی بودند (خوش‌نشین‌ها) را به این منطقه سرازیر کرد.

تشکیل ستاد گفتگوی اذهان زلزله زده


اذهان ما روی کمربند زلزله است. نباید دل استوار باشیم که پس از زلزله ی مهیبی که خانمان پرسش از خدا را در ذهنمان برانداخت، در برابر تکانه های بعدی مصون خواهیم بود. از قضا تازه پس از این است که زیرین ترین لایه های مفاهیم، گداخته شده و فعال می شوند.تازه پس از این است که کوچکترین تحرکی در گسلهای ذهن، میتواند به گسست ما از جهان بینجامد. در این موارد بیش از آنکه به پتو و کنسرو نیاز باشد، به گفتگو نیاز است. ستادی متشکل از اذهان زلزله زده که قادر به بازسازی خانه ی ذهن و باز-معنا کردن انسان درون روابط احتماعی اش است. تنها در این صورت است که هر زلزله به یک رخداد خوش یمن متحول می شود. ارسطو برای نخستین بار به درستی توانست اسرار زلزله را تفسیر کند، وقتی که گفت: " برای تنها زیستن یا باید خدا بود یا حیوان " . در صورتی که گستت از خدا، به استمرار در انسان پیوند نخورد، فرایند استحاله به حیوان با سرعت حیرت انگیزی آغاز می شود.
با کمی دقت در می یابیم که کافی بوده در هر نسل تنها یکی از ما به حیوان متمایل شود. در چشم برهم زدنی خاک دنیا را به توبره کشیده است. کار راحتی است! ویران کردن جهان، کار راحتی است، تنها چند حیوان برای این کار کفایت می کنند.
برای همین است که هرکلیتوس پرسش از هستی را به عموم مردم توصیه نمی کرد. چرا که دریافته بود طرح چنین پرسشی در صورتی که به سمت حیوانیت تغییر جهت دهد، دنیا را به چگونه جای رعب انگیزی بدل خواهد کرد.
بنا کردن، درست برعکس ویران کردن کار به غایت سترگی است. مارکس این را به درستی دریافته بود. حتی هایدگر هم می دانست! با این تفاوت که جسارت بنا کردن را خارج از هستی محض نداشت. برای کسی که به کلبه اش برای ریختن طرحی از ساختمان هستی پناه می برد، عجیب نخواهد بود که با دیدن " دستان شعبده باز " هیتلر سر ذوق بیاید.
اگر ، مارکس درست برعکس هراکلیت چنین توصیه ای را روا داشت، تنها با اتکا به عینیت یابیِ ایده ی سازماندهی بود. او به جای کلبه، به بین الملل سر می زد و به جای دستان پاپ و پادشاه، به خیل دستان زحمتکشان چشم دوخته بود. اوخود زلزله زده ای بود که در ستاد بحرانی مشتکل از امکانِ " بازگرداندن جهان انسان و روابط انسان به خود انسان " فعالیت میکرد.
ما نیز وقتی امکان بنا کردن را در خود شکوفا می یابیم، ناگزیر خواهیم بود، با سایر زلزله زده هایی که در پی امکان بنا کردن هستند، متشکل شویم. به خصوص که ما درست در عصری زندگی میکنیم که مجموعه بزرگی از نیروهای در امتناع از انسان، در حال ساخت و پاخت باهم اند.
قطعا خواهید گفت دوآلیته ی سوسیالیسم/بربریت به یک کلیشه تبدیل شده که برای چندهزارمین بار آنرا تکرار می کنم.
از قضا درست برعکس! فکر می کنم بیش از هر زمانی دیگری سویه ی بربریت این دوگانه، در حال تکوین و نمایش سکانسهایی از خود است. کافیست به سرزمین جناب سقراط و همین آقای هراکلیتوس نگاه کنید. آتنی ها، هم سردشان است و هم کیسه هاشان خالی از سکه.
آنها در حال بریدن درختان کوه المپ و سوزاندن اش در اتاق خوابشان هستند.
این آتن است که نقطه آغاز زلزله بوده ولی گویا دارد به عصر پیشکش قربانی به آستانِ هادس، باز میگردد.

تشیع ، ناسیونالیسم و دولت مدرن

طرحی کلی از بستر ناسیونالیستی ولایت فقیه / دولت مدرن


ناسیونالیسم " ما " را صلا میزند. اما کدام ما؟ " ما " ی نژاده ی سرشار از خون پاک؟ " ما " ی انبانه ی شرف و عصبیت؟ کدام ما؟
این دعوت ناسیونالیسم بر تقدم و ترجیح نهادنِ اصالت جمع بر فرد، یک مولفه بنیادین است در درک قرابت آن با سوسیالیسم تخلیی.( که باعث میشود تا روشنفکران دینی مانند عبدالکریم سروش بپندارند این تشابهی برآمده از اسلام و مارکسیسم است.) مایِ ناسیونالیستی یک مایِ عموما جعلی است که با تردستی، احساس تعلق به موطن و التذاذ از سکنی گزیدگی را - که مقوله ای پیشامدرن و ریشه دار در علقه های قبیله ای و عصبیتهای طایفه ای است - به دولت-ملت جدید گره میزند. در واقع الگوی " ستیز " و تحمیل هژمونی بر قوم فرودست این بار در غالب شایستگی ها و اشتراکات اساطیری بازتولید می شود و با جعل یک ما بر اساس تبار سعی می شود یک بسیج عمومی در پشتیبانی از دولت–ملت به وجود بیاید.چنین برداشت هوشیارانه ای قادر است تا اولی ترین آرمانهای عصر مدرن ، از جمله حق بشر را نیز با استعانت از احیای نظام کاسمولوژیک بازسازی کند.

سنت در سینمایِ کریمی : تختخواب سه نفره


 زن حامله یا آبستن در ادبیات عامه، «زن دو نَفَسه» نامیده می شود. چرا که علاوه بر خود، انسانی دیگر نیز در بدن وی در حال رشد و باروری است. چنین است که زن آبستن در اذهان مردم حائز احترام ویژه ای می شود. اما همین ادبیات، زن نابارور را «زن نروک» می نامد. به گفته فرهنگ لغت فارسی معین، زن نروک نازا و عقیم است؛ و چه بسا که دارای خلق و خوی مردان باشد.در بستر چنین فرهنگی به همان نسبت که ارج و احترام زن باردار بالا می گیرد، از شان و اعتبار «زن نروک» کاسته می شود. مسئله ناباروی و نازایی زنان، یکی از رایج ترین و قدیمی ترین دلایلی است که باعث متزلزل شدن موقعیت زن در خانواده و حتی در جامعه ایرانی می شده است. به علاوه، این فرهنگ در سطح دیگری نیز حائز پیچیدگی مضاعف می شود و آن جایی است که حتی باروری نیز خود تحت الشعاع مسئله جنسیت نوزاد قرار می گیرد. تا جایی که باروری زن، به ویژه آنگاه که حامل فرزند پسر باشد می تواند موقعیت شایسته او را تثبیت و تحکیم نماید و علم به جنسیت مونث نوزاد قادر است موقعیت وی را به کل متزلزل گرداند.

" سنت " در سینمای کریمی : درشکه چی


«درشکه چی» نیز همچون «محلل»، ساخته سال 1350 و دومین تجربه کارگردانی نصرت کریمی محسوب می شود.موضوع فیلم «درشکه چی»، ازدواج دوم پس از مرگ همسر است. ازدواج بین زن و مردی که همسرانشان را در اثر مرگ از دست داده اند. اما آنچه از همان آغاز داستان فیلم را متفاوت می کند، ازدواج دوم زن است، نه مرد. در واقع فیلم تصمیم دارد به موانع پیش پای زن برای ازدواج دوم بپردازد. موانعی که به روایت کارگرادان، توامانی است از عرف و شرع. برای تنظیم این رابطه توامان، کریمی مقدماتی را مهیا کرده که در وهله نخست به نظر می رسد، ربط مستقیمی به اصل ماجرا ندارد. اما او توانسته با ظرافتی مثال زدنی، این توامانی را در نخستین سکانسهای فیلم (مراسم خاکسپاری شوهر و مراسم پس از تدفین) به نمایش در آورد.  این سکانسها، تصاویری مثال زدنی از «خرج دادن» یا به اصطلاح «شام غریبان» عرضه می کند. تصاویری با نمایش عریان آنچه درفرهنگ کوچه، «مرده خوری» نامیده می شود.

" سنت " در سینمای کریمی : محلل


ژانر طبق یک تعریف عام، مجموعه ای از زبان و نشانه هاست که در نهایت سعی دارد معانی ویژه ای را شکل داده و به سمت و سوی ذهن مخاطب سوق دهد. شاید بتوان حتی ژانر را بخشی از یک دستگاه ایدئولوژیک کلان دانست که با انقسام خود به حوزه های مشخص، نوعی تقسیم کار و روایت را به وجود آورده و با بازتولید خود در اشکال متکثر و تصرف گستره ای فراخ، مانع از فهم سر راست نظام معانی شود. ژانر عموما به «گونه و نوع» ترجمه می شود و نظام ژانري و ژانرها مفاهيمي انتزاعي هستند که بر اساس توافقی قراردادی بين فیلم سازان و بینندگان شکل می گیرند.آنچه ژانر خانواده نامیده می شود در اغلب فیلم های سینمای ایران به خصوص در دو دهه اول انقلاب، از دایره بسته اعتیاد مرد و تجملاتی بودن زن و طلاق و دادگاه خارج نشد. اگر چه در سال های اخیر تعداد معدودی فیلم در این ژانر و در بستر تحولات اجتماعی ساخته شد اما در مجموع توجه فیلمسازان نسبت به طرح مسائل خانواده بیش از هر زمانی کمرنگ شده است. به خصوص که درآمیختن این ژانر با درون مایه طنزهای بسیار سخیف، به سکه رایج سینمای ایران تبدیل شده است.

آخرین سنگر سکوت نیست


" سنگر " حائلی است که سوژه را به دو نیم تقسیم می کند. "سنگر" همیشه در مقابل " دشمن "، بسته می شود و بلافاصله افراد درون خود را ذیلِ اذعان به انتساب و قرابت خود به " حق "، وادار به مقاومت میکند. در " نجات سرباز رایان " سکانسی وجود دارد که سربازان آمریکایی را در لحظه پیش از برخاستن از میان سنگر و آتش گشودن به روی سربازان طرف مقابل، به عنوان " دشمن "، مشغول دعا و طلب یاری از خدای مسیحی نشان داده می شوند. این در حالیست که یکی از سربازان برای لحظه ای با تردید در ذات مفهوم، خطاب به یاران خود و به طور ضمنی می گوید : از کجا معلوم که خدا با ما باشد.
" سنگر " در تصویر زیر به محل بازی کودکانی تبدیل شده است که بی تردید کمترین درکی از " حق " و " دشمن " ندارند. آنها طوری در مقابل دشمن فرضی سنگر بسته اند که مخاطب با دیدن "سنگر " می تواند لبخند زده و از تصویر لذت بصری ببرد.

مارکس و خودکشی


کارل مارکس،مارکس و خودکشی/ویرایش و مقدمه های اریک ای. پلوت، کوین آندرسون:مترجم حسن مرتضوی-تهران:گام نو،1384
"چگونه است که به رغم چنین تکفیر چشمگیری، هنوز هم مردم دست به خودکشی می زنند؟خون نومیدان در همان سرخرگ هایی جریان ندارد که خون آدم های بی عاطفه ای که فراغبال بر سر پرسش هایی چنین بی ثمر مجادله می کنند.انسان رازی است برای انسان.فقط می دانند که چگونه او را سرزنش کنند اما نمی شناسندش."
کوین آندرسون در مقدمه به رساله "پوشه و خودکشی" مارکس،ضمن اشاره به شباهت برخورد مارکس و دورکیم به موضوع خودکشی و آنهم از این منظر که هر دوی آنها خودکشی را در جامعه ی مدرن بر اساس شرایط اجتماعی مورد بحث قرار داده اند تا شرایط روانی، و اینکه خودکشی نشانه بیماریهای گسترده تر اجتماعی است و نیز اینکه هر دو به داده های تجربی در این مورد علاقه بیشتری نسبت به تاملات اخلاقی یا فلسفی نشان می دهند، تاکید می کند که تفاوت میان این دو بیشتر مبتنی بر "روش شناسی" آنها می باشد.در واقع برخلاف دورکیم که روشی پوزیتیویستی را الگو قرار می دهد،مارکس با وجود داده های فراوان تجربی بر اساس زیر بنای دیالکتیکی،اثر خود را به پیش می راند.به ویژه موضوع خودکشی زنان که برای دورکیم بیشتر جنبه "سرنوشت باورانه" دارد،نزد مارکس به صورت نقد "ازدواج بورژوایی به عنوان نهادی ستمگر که نباید به عنوان یک اصل عام ثابت تلقی شود" ارتقا می یابد.
مقاله" پوشه و خودکشی" در واقع نقدی است برخودکشی زنان در خانواده های بورژوایی فرانسه.مقاله بر اساس کتاب "آمارهای ابتدایی فرانسه"اثر ژاک پوشه نوشته شده است.ای پلوت در مقدمه ای دیگر می نویسد:"اگر چه مارکس عموماً زنان را گروهی ستمدیده می دانست، اما شاید هم نوعی احساس هم ذات پنداری ویژه ای با زنانی احساس کرده بود که در چکیده های پوشه دست به خودکش زده بودند.دخترش الئانور(توسی)آشکارا مستعدترین فرد خانواده برای خودکشی بود.می گویند مارکس گفته بود:جنی بیش از همه شبیه من است اما توسی...خود من است."(53)
میشل لووی نیز در این باره می نویسد:"طبقه بندی دلائل خودکشی طبقه بندی مفاسد جامعه بورژوازی مدرن است.مفاسدی که نمی توان آنها را نابود کرد مگر با تغییر بنیادی و ریشه ای ساختارهای اجتماعی و اقتصادی.(60)به اعتقاد لووی"این مقاله در میان آثاری که مارکس به امضای خود منتشر کرده، یکی از قدرتمندترین کیفر خواست ها علیه ستم بر زنان است."
مارکس خود در مواجهه با کتاب پوشه که از بایگانی پلیس استخراج شده است می نویسد:"شاید از رهگذر این گزیده از پوشه بتوان حدود تخیلات بورژوازی خیرخواه را نشان داد که می پندارد مسئله فقط تهیه ی مقداری نان برای پرولتاریا و دادن کمی آموزش به آن هاست.گویی تنها کارگران هستند که از شرایط اجتماعی کنونی رنج می برند، در حلی که به طور کلی این دنیا بهترین دنیای ممکن است."(مارکس70)
مارکس در این مقاله کوتاه جوهر ه ای از نگاهش به انسان و نقد رادیکال خود به ساختارهای سنتی و اخلاقی جامعه ارائه می کند.انسانی که در تار و پود زندگی مدرن چنان با خویش بیگانه شده است و چنان در تنهایی غرق، که دیگر تاب شنیدن موعظه ندارد.مارکس می گوید از این دست اندیشه ها بسیار اند که دائم از مسئولیت انسان در قبال جامعه داد سخن می دهند بی آنکه از حقی که انسان از جامعه دارد سخنی به میان آورند.
مارکس از زبان انسانهایی سخن می گوید که با وجود زیستن در میان میلیونها انسان دیگر هرگز از احساس تنهایی به در نمی آیند و هر روز و هر ساعت در میان همنوعان خویش با احساس هیبتناکی از ترس و دلهره زندگی می کنند.مارکس این تنهایی را تا جایی جدی تلقی می کند که در توصیف افکار عمومی می نویسد:" افکار عمومی به دلیل انزوای مردمی بیش از حد جاهل و فاسد، متفرق است زیرا همه با خود و با یکدیگر غریبه هستند."(مارکس88)از همین روست که "خودکشی در نبود جایگزینی بهتر به افراطی ترین پناهگاه در مقابل مصیبت های زندگی خصوصی تبدیل می شود."(مارکس93)
مارکس با اشاره به فهرستی عام از دلایل خودکشی همچون بیکاری یا فقر مادی، نشان می دهد که بخش عمده ای از خودکشی های دوران سرمایه داری از جنبه های هستی شناختی و فلسفی تهی شده است و بر بنیادی اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی استوار شده است.اشاره او به خودکشی های زنان در جامعه بورژوازی، شاهدی است بر این که او به دنبال سرنخ های پلیسی-روانکاوانه نمی گردد.او زن را در این روایات همچون "بخشی از سیاهه ی کالاهای" مرد، مورد نقد قرار می دهد که مرد به او اجازه طلاق یا بیرون رفتن از خانه را نمی دهد و می تواند به او تعدی کرده و بدیهی ترین حقوق انسانی اش را نقض نماید.
مارکس اذعان می کند که با  وجود انقلاب علیه حکومتهای استبدادی اما همواره بخشی از نیروهای خودکامه درون خانواده ادامه حیات می دهند و مسبب بروز بحران می شوند.تصویری که مارکس از خودکشی در این مقاله ارائه می کند تصویری است رمانتیک از انسانی رها در جامعه ای به ظاهر متمدن و در باطن متوحش و خطرناک.جامعه ای که در آن، انسان به طرز دلهره آوری مدام درگیر نیروهای مرئی و نامرئی غریبی است که او را تا سر حد تحقیر و رکود و ورشکستگی مادی و معنوی می برد و باز با ورد و جادوی تازه ای برای لحظه ای درنگ با مشوق تازه ای به دوندگی و استرس دعوت می کند.در تصویر مارکس، خانواده سرسخت ترین نهاد در قبال تغییرات اجتماعی نشان داده می شود که هر روز به اشکال جدید از محتوای قدیمی در آن بازتولید می شود و همچون نشان و مهر خانوادگی از نسلی به نسل دیگر انتقال داده می شود.بنابراین مارکس نمی تواند در پی یک جابه جایی خام دستانه و ساده اندیشانه بین نقش تاریخی بورژوازی با پرولتاریا باشد بلکه او در پی الغای تمامیت شرایطی است که منجر به بیگانگی  مناسبات انسانی شده و در این مقاله به نقد خانواده به عنوان شکلی در میان اشکال این مناسبات نظر میکند.جایی که او با برجسته کردن موقعیت زنان در جامعه معاصر به لایه های پیدا و پنهان پدرسالاری مدرن رسوخ می کند.



ماركسيسم به روايت پازوليني


"خيلي ساده و به پيروي از احساسم به جبهه كمونيسم پيوستم و سپس به مطالعه آثار ماركس پرداختم".
اين جمله،اذعان از سر صدق ماركسيستي است كه بنا ندارد از برج عاجي روشنفكرانه به تحليل وضعيت اجتماعي خويش مشغول شود و با كله به كشف خطوط جامعه طبقاتي بپردازد.جمله اي از،پير پائولو پازوليني اديب و فيلمساز ايتاليايي.
"اول به كمونيسم گرايش پيدا كردم و بعد به ماركسيسم.واگر دقيق تر بخواهم بگويم،اول نه به كمونيسم،بلكه به يك سري از كمونيستها علاقمند شدم."همدلي با دهقانان منطقه فريول ،او را "درگير واقعيت عيني زندگي روستاييان"مي كند و با مشاهده مبارزه دهقانان روزمرد با زمين داران بزرگ از نظر ذهني نيز براي تحليل ماركسيستي اين مبارزات آماده مي گردد.
آنچه پازوليني "احساس ساده" مي نامد،البته ريشه هاي عميقي دارد كه او را تا مرز نفرت از بوروژازي پيش مي راند.نفرتي كه محصول پايگاه خرده بورزوازي او و تنشهاي دائمي با پدر فاشيست مسلك اش مي باشد.او در اين باره مي گويد:"نفرت من از بورژوازي به مدرك و شاهد نياز ندارد.همين است كه هست.دشمني من با بورژوازي از ديدگاهي اخلاقي ناشي نمي شود.بلكه ضديتي است حاد و قاطع و مطلق و هيچ چيز آن را التيام نمي بخشد."
شما اين ضديت را در "سالو" يكي از تكان دهده ترين ساخته هاي پازوليني به وضوح خواهيد ديد.جايي كه بورژواهاي فاشيست،در  ظرفهاي نقره اي مدفوع نوجوانان 14 ساله را با آداب ويكتوريايي مي بلعند و در حين دوش گرفتن از منظره رمانتيك بارش ادرار بر صورتشان ،بديع ترين اشعار ممكن را زمزمه مي كنند.
پازوليني با ارائه روايتي شخصي و روانكاوانه از بيوگرافي خود تا آستانه پذيرش ماركسيسم،واقعيت مادي و عيني را در تقدم به ذهن قرار مي دهد.ذهني كه به فريب خود را انتخاب گر تام و تمام مي نامد.اين واقيت در اغلب آثار سينمايي او برجسته مي شود.او براي ارائه چنين روايتي خود را دنباله رو مي نامد.كسي كه نه متفكر است و نه ايدئولوگ.كسي كه چيزهاي دور مانده از ديد ايدئولوگ را وارد زبان سينما مي كند.زباني كه بزعم پازوليني با داشتن نظام نشانه اي يكسان،فراملي و غير طبقاتي است.او سعي مي كند با اين زبان،عشق به واقعيت جسماني،جنسي،ملموس و حياتي را بنام "شور زندگي"احيا كند.او سينما را عاملي مي داند كه در متن واقعيت،نگاهش ميدارد تا همواره به واقعيت عشق بورزد.پازوليني بر آن است كه براي بيان واقعيت به استعاره نيازي ندارد:"من براي بيان شما خودتان را بيان مي كنم."
اين طرز بيان البته لزوماً به معناي نمايش مرده و بي روح از عناصر موجود در صحنه نيست،بلكه با استفاده از لنزهاي متعدد و متنوع،دوبله هاي ضد ناتوراليستي،افكت ها و موسيقي هاي اقوام،استفاده از بيان شاعرانه و جابه جايي هاي پشت سرهم دوربين، برداشت هاي كوتاه و استفاده مضاعف از مونتاژ ،باعث مي شود آنچه از واقعيت ساطع مي شود به طرز اعجاب انگيزي تا كنه آن پيش رود و مخاطب را با اسطوره اي كثيف و ضمخت از زندگي پيراموني اش مواجه كند.
او براي انتقال اين روايت هر كاري مي كند و دست به هر تلاش راديكالي مي زند.براي او بازيگر فقط تا جايي جالب است كه نقش يك هنرپيشه را ايفا كند و گرنه او به عنوان بازيگر فاقد جاذبه است.پس بايد به راحتي گفت: گور باباي صداي جان وين!چون اين اصلاً اهميت نخواهد داشت كه هنرپيشه تا چه حد به صدا يا چهره اش وابسته است.
مثلا از نظر پازوليني ،"آنامانياني" در فيلم "ماماروما" به خوبي از عهده نقش خود برنيامده است.چرا كه او خاستگاه خرده بورژوايي دارد در حالي كه شخصيت زن فيلم چندگانه است.زني است از توده مردم با هدفهاي خردبورژوايي.
او در توصيف اين مسئه مي گويد:"اگر پسر جواني با خاستگاه خرده پرولتري و بدون تاثرات بورژوايي بفهمد مادرش فاحشه است ،به او ساعت طلا مي دهد تا با او بخوابد.اما با تربيت خرده بورژوايي ضربه مي خورد و كارش به مرگ و افسردگي و سقوط مي انجامد."چرا كه"بورژوازي روح را كه مقوله اي متعالي است،با وجدان تاخت زده است،و وجدان هم موضوعي اجتماعي و دنيوي به حساب مي آيد."
پازوليني آدمي را كه در چنبره تعارفات و اخلاقيات سخيف بورژوامنشانه گرقتار آمده است آدمي "ميان مايه" مي نامد.:او به وضع خود مفتخر است و مي خواهد همه مانند او باشند.افق ديد او سخت محدود است.به شور و صداقت اعتقاد ندارد.باور ندارد كه مردم همان جوري هستند كه ما آنها را مي بينيم.از آدم ميان مايه چنين چيزي نبايد انتظار داشت.ويژگي ديگري كه به همين اندازه مهم است،نقطه مقابل اين امر را نشان مي دهد.آگاهي او آگاهي طبقاتي نيست،آگاهي اخلاقي است نه سياسي."
اگر كمي در اين گفته پازوليني دقيق شويم مصاديق چنين آدمي را كساني خواهيم يافت،كه با بيرون كشيدن خود از مبارزه طبقاتي (حتي در مقام دگرانديشان طبقه حاكم)گه زيادي مطالعات آكادميك را زبان مي زنند و نگرش طبقاتي را مانع پيشرفت علم حقيقي بر مي شمارند.
پازوليني جهت گريز از چنين موضع ابلهانه اي ،نسبت به طبقات،هنر و آگاهي جهت گيري مي كند و بي پرواي واتيكان،بنيادگراها،نئو نازيها و فاشيست ها،با آزادي كامل آنچه را ازواقعيت درك مي كند به تصوير مي شكد.او حتي در اظهار نظري جداگانه به نقد جامعه اسرائيل مي پردازد و مخالفت خود را با جامعه اي كه ريشه هاي نژادي و موعودگرايانه دارد ابراز ميدارد.او تاسيس يك كشور بر پايه شالوده مذهبي سه هزار ساله را كاري جنون آميز مي داند.
بي قيدي او در تصوير آزادانه واقعيت تا جائيست كه درباره فيلم اديپ مي گويد:تلاش من بردن روانكاوي به اسطوره بوده است."نفرت از پدر را قوي تر از علاقه به مادر ديدم.رابطه پسرها با مادرشان،رابطه اي تاريخي نيست،بلكه رابطه اي است صرفا دروني و خصوصي،كه از تاريخ فراتر مي رود،وبنابراين از نظر ايدئولوژيك بي ثمر است.در حالي كه عشق و نفرتي كه ميان پدر و پسر هست،تاريخ را به پيش مي برد...مي دانم كه نسبت به مادرم احساسات عميقي دارم و همه كارهايم از اين عشق مايه گرفته است،اما اين پيوند در ژرفاي وجودم خانه دارد و از دسترس تاريخ بيرون است.در حالي كه همه ابعاد ايدئولوژيك و فعال و عملي در كار و منش من در كشمكش با پدرم شكل گرفته است."
روايت پازوليني از ماركسيسم روايتي است بي قيد و بي پروا.روايتي فراتر از مشتي مزخرفات آئيني و اراجيف نغز.روايتي است از ماركسيسم براي ديدن و ديگرگونه ديدن.


اعدام کودکان:تئوری و عمل


حکومتهای تمامیت گرا خود را میراث دار مانیفستی کاسمولوژیک می دانند که از ازل تا ابد ،فرم و محتوای بی بدیل و بی نقصی برای شیوه زیستن تمام انسانها ارائه می کند.شیوه باستانی این حکومتها در ارزش گذاری درک آدمیان از این میراث بهمین سادگی است که یا آنرا می پذیرند و یا در جهل مرکب خویش باقی می مانند و نفرین دنیوی و اخروی خدایان را برای خویش می خرند.بلوغ تئوریک در این حکومتها جائیست که مقام قهرمانان خود را بعنوان ناقلین آگاهی تشریح می کنند.به این صورت که آنها در مرتبه ادراک بشری تا آنجا پیش رفته اند که اذعان کنند قدری برای استدلال نمی شناسند و جهان را جز بصورت اراده ای از پیش تعین شده بر آن در نمی یابند.در واقع قدمای کبیر ،با تهی ساختن خود از اراجیف داشمندان و فلاسفه ،همچون محلی برای احداث کانال نورانیت در نظر گرفته شده اند.از این روست که خوار و خفیف کردن مقام خود و سایر انسانها همچون مرده ریگی از آن متقدمین به این متاخرین رسیده است.
این روایت را در اندیشه سیاسی جدید این حکومتها به دو شیوه می توان تفسیر کرد.1-اینکه بپذیریم انسانها آگاهانه در مسیری خارج از مکتب جهانی آنها گام بر میدارند.2-واینکه اساساً جهل آنها بر انتخاب نیز عین عدالت است.واصلاً قرار ازلی بر آن است عده ای گمراه شوند و سرنوشت شومشان سرلوحه عمل سایرین قرار گیرد.
البته چنان که آشکار است هر دو روایت به طرز خاصی همپوشان هم دیگراند.چنانکه شارحین این شیوه تفکر نیز در گفتار و نوشتار خود نتوانسته اند برای جلب نظر عام و محدود نشدن به فرقه های محلی از هم آمیزی گاه و بیگاه و بجا و نابجای این دو اجتناب نمایند.
این حکومتها نیز ناگزیرند علاوه بر هشدارهای انتزاعی درباره عواقب روحانی و اخروی عدول از نظم جهانی ،مصادیقی عینی از شیوه های کنترل و سرکوب را ارائه نمایند.که زندان و اعدام از مرسوم ترین شیوه ها در همه ادوار و بین همه حکومتها بوده است.با این حال ابتر ماندن زبان و نابالغ ماندن روشهای تفکر در حکومتهای تمامیت گرا باعث می شود تا سمبلها را به رویه های عادی جامعه تبدیل کنند و نتوانند از دور بدویت گرایایانه اقناع و تنبیه خارج شوند.از این روست که همچون دوره های باستانی و سده های میانی ،اهالی شهر ها ،با شنیدن خبر زمان اعدام فلان همشهری یا همسایه نه تنها متعجب و هراسان نمی شوند بلکه ساعت دقیق اعدام را برای تماشا پرس و جو می کنند!اگر چه تحلیل همین مسئله به لحاظ جامعه شناختی تفاسیر فراوان و انبوه دارد لیکن پرسش اینجاست که کودکان در این عرصه چگونه جایگاهی را اشغال بعنوان سوژه اشغال می کنند؟
اگر به کلاسیک ترین تاویل از دو روایت فوق دامن بزنیم شاهد خواهیم بود که در قاموس این روایات انسان اصولاً تا زمانی که بصورت نظری و عملی ایمان خویش را به کلان روایت کاسمولوژیک اثبات نکند در همان جهل کودکانه باقی می ماند ،بنابراین بین حماقت او و حماقت پدرش تفاوتی بنیادین موجود نیست مگر احتمالاً در ابعاد اجتماعی بروز آن حماقت!طبیعی خواهد بود که تحمیل سطوح تنبیه بر جمعی از احمقها بی تفاوت است و اساساً اجرای عدالت منوط بر ابطال چنین تبعیضی است.چناچکه در برخی از این کلان روایت ها تحمیل آداب زناشویی بر خردسالترین افراد مونث نیز واجب می باشد ناگوار نخواهد بود اگر عدول دختری نه ساله از این فرامین و همبازی شدن با کودکان ذکور را حمل بر میل او بر فساد دانست!!!
بنابراین اعدام کودکان در این جوامع امری منفرد و رویدادی ویژه تلقی نخواهد شد اگر به پابه های نظری شارحین آنها دقت بیشتری مبذول داشته باشیم.در واقع با جایگزین کردن مصداقهای تاریخی و بریده های جراید با دو روایت مذکور ،درخواهید یافت که تاخیر یا لغو موارد بخصوصی از اعدام کودکان در ایران ،تنها بازی زبانی دیپلماتیکی است که از همپوشانی و همآویزی روایات حاصل می شود و ابداً تغییری استراتژیک در رویکرد بانیان امر رخ نمی دهد.مانند اینکه در ایران تفسیری متمایز بین قصاص و اعدام کودکان ارائه می گردد و قوه قضائیه چنین تصمیم سترگی را به خانواده مقتولین حواله می دهد.این درحالیست که غلبه احساسات خونی و عصبیتهای افراد در این موارد چنان است که اگر شارح قانون در ایران در این مورد خاص و با تعارف، سطحی از قدرت تحلیل را هم قائل باشد اساساً با منطقی روبرو خواهیم بود که به محاق رانده شده است.
با نگاهی ساده به سن بلوغ در ایران در می یابیم که قانون اساسی که متاثر از کلان روایت است اصولاً نتوانسته به بازتعریف حق با توجه به اتصاف آن به کودک یا بزرگسال دست یابد و همان مفهوم مثالین انسان را لحاظ کرده است.در واقع سن بلوغ نه سال برای دختران بگونه ایست که سر پا ایستادن یا به تنهایی دستشویی رفتن را ملاکی بر بلوغ فرد قرار می دهد.در مورد پسران نیز باید به ریشه های عمیق تبعیض جنسیتی رجعت کرد که فرصت به ظاهر بیشتری را برای کسب معلومات و تجربه کاری در اختیار او قرار می دهد. در این بینش جنسیتی دختر حتی اگر به سن پانزده هم برسد جز رشد بیشتر اندام اتفاقی در ابعاد فکری و توانایی تحلیل اش رخ نداده است!چنانکه آنها حتی با وجود کسب مدارج عالی علمی و طی کردن دهه ها از عمر خود باز هم نمی توانند به تنهایی در مقام یک شاهد مرد در محاکم ظاهر شوند.
وقتی که ما کودکان را دارای قدرت تشخیص جرم نمی دانیم حکومت آنها را بعنوان گناهکار اعدام می کند و وقتی که برای درستی عمل بزرگترها شاهد و سند می اوریم ،آنها را به ناآگاهی متهم می کنند نا جائیکه برجسته ترین فعالان سیاسی و اجتماعی کشور به جهالت خود در پنجاه -شصت سالگی اعتراف می کنند و زندان را باعث و بانی "پریدن از چرت جزمی"می شمارند!!!حکومت به این اشکال رایج تفاسیر شارحین خود را بهم می آمیزد و ملغمه ای نظری برای توجیه عملکرد خود ارائه می کند.
وقتی کودکان اعدام می شوند سوژه در بدو شکوفایی حذف می شود و مانعی قهری بر سر راه سوژه های هنجار شکن ایجاد می گردد.اعدام کودکان در حکومت های تمامیت گرا کشتار توامان ذهن و عین است و هشداری جدی برای کسانی که خود را بزرگسال و پخته به دانش می دانند.از اینروست که ناکامی در راه لغو اعدام کودکان تلاش سایر کنشگران را در راه لغو کلیت قانون اعدام یا مجازاتهای مشابه و همچنین بایکوت دگراندیشان عقیم می گذارد.وقتی جامعه به اعدام کودکان خود دچار حساسیت نباشد چگونه قادر  خواهد بود به حمایت از کسانی که حائز اوناع انگ و افترا هستند برخیزد؟
با این همه من تلاش کنشگران اجتماعی و فعالین حقوق بشر و حقوق کودک را نه تنها عبث نمی دانم بلکه شرط اساسی و زیربنایی برای ممانعت از ادامه ادعام کودکان برآورد می کنم.دلیل این گفته این است که تلاش نظری آنهم با زبان مدرنیسم جز به گسترده تر کردن دایره گمراهان در ادبیات تمام گرای حاکمیت نمی انجامد.و اصولاً گفتمان تجدد به دلیل وجود ریشه های ژرف و عمیق سنت قشری گری حتی قادر به گرفتن نتایج کوتاه مدت نیز نخواهد بود.تغییر عملکرد حکومت و دستگاه قضایی بوسیله فربه تر کردن نهادهای غیر دولتی بوسیله ابزارهای اجتماعی و محسوس عمل جمعی امریست که به نتیجه قرین تر است.در این قبیل موارد باید جای دو سر معادله را در روشهای تحلیلی کلاسیک تغییر داد و تغییر عین را اولی بر تغییر ذهن گرفت.بویژه که گستردگی امکانات و بسیج منابع به طرز نابرابری به نفع دستگاه ایدئولوژیک حاکم است و برای مقابله با باسد به فکر سازوکارهای مهیا تر رفت. چیستی و چگونگی استفاده از این سازو کارها خود مبحثی است که مجالی مستقل را می طلبد .
مهر 1388

چهل تكه؛ ساز سوزن بر پارچه برابري


چندي پيش تعدادي از فعالين حقوق زنان در ايران، با تهيه چهل تكه اي به نام «چهل تكه رنج زنان»، در اقدامي نمادين اعتراض خود را نسبت به قانون چند همسري اعلام داشتند. اين چهل تكه روايت زناني بود از اقصي نقاط كشور كه تحت تاثير ازدواج مجدد  همسرانشان دچار رنجها و مشقات روحي و رواني و جسمي و... قرار گرفته اند. آيا مي توان از اين اقدام نمادين همچون رهيافتي جهت بازخواني بخشي از صنايع توليدي زنان بهر ه گرفت؟ آيا اقداماتي از اين دست مي تواند همچون كاركرد اجتماعي تازه اي براي اين آثار باشد؟
آنچه از صنايع دستي مطالبه مي شود، علي الاغلب در گرو بازار و ذيل صنعت گردشگري است. چنين آثاري عمدتاً از منظر زيباشناسانه كلكسيونرها مورد مداقه قرار مي گيرند. اگرچه مخاطب در ميان انبوه آثار ديجيتالي و... در مواجهه با اثري كه از زير تيغ سري سازي و مونتاژ جان به در برده است، فرصتي براي درنگ در شمه اي نوستالوژيك از شيوه توليد پيشاسرمايه دارانه مي يابد، اما خط توليد به سرعت با توليد و عرضه بيش از حد اين آثار، از هنر دست انسان پيشا صنعتي، مرده ريگي را بازتوليد مي كند كه غريزه افسون زدگي پسيني مخاطب را خنثي و او را به گير و دار افسون آينده اي ماجراجويانه تر مي برد.
با خوانش اثري همچون چهل تكه مي توان به تاريخچه دراز توليد آن پي برد. اثري كه بسا قدمتي به طول آشنايي انسان با نخ و ريسه و پارچه دارد. چهل تكه به مثابه محصولي مادي كه في نفسه قابليت تعويض و مبادله در اقتصاد كالايي را داشته است، در بعدي ديگر مي تواند همچون تجلي گاه ارضاي نيازهاي معنوي و روحي نيز باشد. در واقع كالاها اگر چه به ذات جهت مصرف توليد مي شوند و از اين حيث رابطه اي ديالكتيكي بين توليد و مصرف آنها برقرار است. اما نبايد توليدشان را فقط در ارزش مصرفی آنها خلاصه كرد. چرا كه مصرف، حائز مصرف ذهني و رواني فرد نيز مي گردد.
در واقع، آنها از ذهن به عين در مي آيند و بار ديگر به مثابه مخلوق كار خلاقه بشر، نيازهاي ذهني او را ارضا مي كنند. و از اين حيث است كه چهل تكه ها اهميتي ويژه داشته و دارند. چراكه نسبت به اكثر صنايع خانگي سنتي، به مصرف ذهني توليد كننده آنطور كه دوست دارد و مي انديشد، نه آنطور كه لزوماً دلال يا خريدار به او سفارش و الگو مي دهد زاييده مي شود. چهل تكه بصورتي ويژه، محصولي نيست كه طي يك اقدام زمانمند و برنامه ريزي شده توليد شود بلكه طرحي است كه قرار است بر حسب امكان زماني و وجود ابزار توليد به صورت منقطع توليد گردد. چهل تكه ها كه به صورت تاريخي آفريده ذهن و دست است چه بسا كه حاملان تاريخ رنجها و شادي ها زنان توليد كننده اي است كه در كنج پستوها و زوايه ها هر از گاهي تكه پارچه اي را مخفي، و در معدود اوقات فراغت بر هم كوك زده اند.
پارچه ها با رنگهاي متكثر و قطعات متنوع، خبر از غمها، شادي ها، زايمان ها، عزاداري ها، شوربختي ها و گاه خبر از افول يا رونق اقتصاد مي دهند. اين زنان هميشه پارچه نيز به قدر كافي در دسترس نداشته اند تا سالي يكبار لباس تازه بر تن كنند ولي هرجا كه فرصتي دست داده است تكه اي عاريت گرفته و پس انداز كرده اند تا روزي آنچه را دوست دارند بسازند. حتي ديده ايم كه اين فقر ابزار توليد (پارچه) بعضاً تا حدي زياد و آن شور ساختن محصولي نه لزوماً مصرفي به قدري جوشان است كه ساك دستي هايي را با پاكتهاي آب ميوه توليد مي كنند. بعضاً حاصل ساليان دراز كوك زدن و سوزن انداختن شان را به تازه عروس يا ميهمان عزيزي هديده داده و با زبان هنرشان، جاني تازه نيز بر كالبد روابط اجتماعي دميده اند.
آنچه در چهل تكه ها حائز اهميت اساسي است، دوخته نشدن قطعات هندسي پارچه ها روي يك پارچه بزرگ بعنوان زمينه و تكيه گاه اصلي است. در واقع چهل تكه ها، بي آنكه روي يك وحدت از پيش تعين شده و با مرز معين محدود شوند از رهگذر اتصال به هم تكثير مي شوند و وحدتي را از كثرتي نفي كننده پديد مي آورند. كثرتي از رنگها و قطعات كه همانا رويه بيروني اشكها و لبخنهاست، به نوعي گريزي است از مركزي كه مي توان آن را نقيض وحدت فرادستانه و مردسالارانه بيان كرد. گريزي است از الگوي تكراري و پوچ زندگي هر روزه و لحظه اي است استعلايي از كار يدي و ذهني زنانه (برخلاف تكه دوزي كه قطعات هندسي پارچه روي يك پارچه زمينه دوخته مي شوند).
اگر چه محروميت از عوايد توليد مخرج مشترك اين زنان است، اما مي توان جهت شرح و ايضاح اين محروميت از زبان خود اين توليدكنندگان بهره گرفت. زباني استعاري در قالب توليد محصول فرهنگي يا هنري براي ابراز ناخرسندي از وضعيت نابرابر، در قامت محصولي فرديت يافته (با اين توضيح كه زن در اين لحظه حتي به يگانگي و عظمت و شكوه جاويدان فرديت نيز آگاهي ندارد). او بيگانگي اش را با كارخانه و مزرعه در لحظه اي يگانه و منحصر به فرد در خلال يگانگي اي كودكانه و اساطيري با عناطر طبيعت اعم از نخ و پارچه و رنگ به ثبت مي رساند.
آنچه رويكرد فعالين حقوق زنان را در اين مورد معتبر مي سازد كوشش آگاهانه اي است كه در پس اين طرح نهفته است. از آنجا كه تكرار كليشه هاي دست هاي پينه بسته و چشم هاي آب آورده و شكم هاي برآمده به قدر كافي نخ نما شده است، نگاه نو از منظر سياست و اجتماع به امر توليد در حوزه زنان مي تواند پرتوي تازه بر تغيير كاركرد اثر هنري بويژه آثار هنري زنان بيندازد. پرتوي بر گريزگاه زن از بيگانگي با خويش. گريز با بدوي ترين ابزار توليد يعني نخ و سوزن كه اصيل ترين لحظه عصيان آگاهي زن را در مقام سوژه بازنمايي مي كند.
چهل تكه ی برساخته فعالين حقوق زنان، چهل تكه ای از سركوب است، بعنوان بازتعريفي كه اين بار در كثرتي عيني در ساحت جامعه مردسالار بدون اتكاء به محوريت قدسي مرد، اعتراض زنان از طبقات اجتماعي، قومي و زباني و حتي مذهبي مختلف را به نمايش در مي آورد.
اگر چهل تكه بعضاً به صرف ميراثي زنانه دست به دست شده و در خفا به هم گره خورده، اكنون در يك لحظه تاريخي منحصر به فرد و در هيئت آگاهي طبقاتي و اجتماعي با علم و بصيرت، زبان تمثيل را در هم مي شكند و با بيان عيني و عيان خواست تغيير روابط نابرابر و مالكانه، خواهان از سر نوشتن سرنوشت مي شود. گويي نشانه هاي عقده به زبان عقيده ارتقا مي يابند و سوزن اين بار به جاي كوك زدن بر پارچه فرودستي، ساز برابري را كوك مي سازد.
  بیست و پنجم دی 1389


1
معدنچی! کارگری که در اعماق تاریکی, در بین رگ و پیِ زمین, با دستان خود جایی را باز می کند و پیش می رود. در تاریکیهای زمین, جایی که صفحات تاریخ طبیعی به صورت انباشت مواد غنی متصلب شده است, کار خود را متبلور می کند و طبیعت ر ا به زور بازو,  به شدن فرا می خواند و در تاریکی های اعماق دیده نمی شود. انسانی درغلطیده از ظلمات سطح, به تاریکیهای عمق. چله نشین همه روز و همه سالی که, وحی اش را در قالب ارزش افزوده, پیامبران انحصار، میان فرشتگان بورس و پول، ایمیل می کنند.
2
وقتی که سی و سه معدنچی شیلیایی در اعماق زمین گرفتار شدند به ناگاه, ورق برگشت و کارکنان کانی به کانون توجهات تبدیل شدند. معدنچیان دیده شدند. نوری به صحنه تابیدن گرفت. کارگرها به قهرمانان تبدیل شدند. اما نه چندان قهرمان. جایی که سوپرمن بر فراز آسمان,  بوئینگ را به زمین می نشاند کسی به شجاعت سرباز ویتنامی وقعی نمی نهد. با بازسازی سناریوی سفر به اعماق زمین, ژول ورن‌ها وارد بازی شدند! سوپرمن‌های نجاتِ جان قهرمان‌های ناکام! برای نجات  پرولتاریایِ قهرمانی که جانش را به اعتبار دست‌ها و سوسوی چراغ کلاهش, برای اعتلای تکنیک به خطر انداخته بود. برای پیشرفت. برای تولید ناخالص ملی. برای رقابت در بازار بورس فلزات. (مفاهیم بازتولید شده الماس کوه نور و گنج‌های جزیره ناشناخته! ) او پیش رفته, ولی شکست خورده بود. حالا وقت آن بود تا تکنیک به نجات جان آن‌ها بشتابد. قرار شد زمین, با کمک کپسول‌های هوا و آسانسورهای مخصوص سزارین شود.
اتاق عمل در بیابان‌های شیلی مهیا شد. از زمین و هوا نور افکنده شد. زمین سونوگرافی شد. دوربین‌های سونوگرافی به پخش زنده تصاویرِ چشم‌های هراسان معندچیان همت کردند.
عمل با موفقیت انجام شد! همسران و کودکان و .... معندچیان را به آغوش کشیدند. آن‌ها از کار معاف شدند به دور دنیا فرستاده شدند تا فراموش شوند! و به زودی نسخه بازی نجات معندچیان به دنیای بازی‌های مجازی وارد شد تا شکست خوردگان بازیچه شوند. تا به سرعت هر چه تمامتر , واقعیت به جای اصلی خودش بازگردد. به دنیای رمزگان و کد. بورژوازی، دایه مهربان تر از مادر) به کسی امان نداد!  به کمیسر، به کنگره, به سندیکا و به اتحادیه. به حتی استمرار نگاه‌های امیدوار مردم. نگاه‌های امیدوار خانوادهای معندچیان چینی. "شما جان بکنید, ما هر وقت نیاز بود نجات‌تان می دهیم."
شاید خانواده معدنچی کرمانی هم با خود می گفت: "مَرد! سی روز زیر زمین دوام می‌آوردی همه چیز درست می‌شد!"
نه! قرار نیست همه خوش شانس باشند. کار, همان بازی است که اهرم هدایتش در دستان تعدادی پیرِ تخس و لجباز افتاده است. بازی هم جای قمار است. قمار هم شانس می خواهد. و آدم‌های خوش شانس انگشت شماراند. و گرنه اکنون معندچیان خوش‌بختان زمین بودند.
3
دو سال بعد, این بار صحنه در شهرهای معدنی اسپانیا. معدنچیان این بار روی پوست زمین جایی برای خود باز می کنند. اگر آن پائین و در تنهایی و ظلمت کورسویی از حضور خدا باشد, این‌جا توی خیابان قطعا او حضور ندارد. چراغ‌های کلاه ایمنی روشن است و شهر تاریک. معندچیان این بار بخت را به سخره گرفته‌اند. با پای خودشان از بطن زمین بیرون جسته اند و در تاریکی های خیابان چراغ کلاهشان را روشن گذاشته اند.
دیوژن!
معدنچی برخلاف فیلسوف که وقتی سر عقل بیاید, بساطش را ازآسمان و ماوراء جمع و تنزل می کند, این مزیت را دارد که از اعماق زمین صعود کرده است. اولین گام او با کفش‌های ایمنی اش از خاک به آسفالت, استعلاست. هیچ کس از تبار کاسه لی‌سهای حواشی  سانتیاگو, منتظر آن‌ها نیست. خوش آمد نمی گوید. خوشحال نیست. چون فضایی برای محبت نیست. کار شناسان ناسا به همان امپریالیسم کیهانی خود دو دستی چسیبده‌اند و کپسولی هم اگر این‌بار ابداع کنند برای خاموش کردن شعله های خشم معدنچیان است.
آن‌ها این‌جا, همین‌جا رودر روی پلیس ضد شورش ایستاده‌اند. با پرچم‌های سرخ صورت‌شان را از گرد زغال می زدایند. آنها را می بایست در پرتوی تازه دید. در پرتو تاریخی که از اعماق زمین تا اتحاد طی کرده اند. آنها از رفقای روشنفکرشان جلو زده اند. یک جای کار می لنگدد..!
4
ایدئولوژی می تواند چهره کارگر معدن را حتی از کشنگری مات که در چشمان دشمنان خود زل زده, به یک انقلابی تبدیل کند. می  تواند تعاملی را میان او, طبقه و سیاست به وجود آورد. می تواند در این میانه, هم میانجی و هم ناجی باشد. ایدئولوژی اگر صرفا به مولفه ای در ساخت نظریه تقلیل نیابد و به خصلت عینی رهایی بخش آن نیز توجه شود, دقیقا هنوز توانایی آن را دارد که عامل پدیدآورنده انقلاب باشد. ایدئولوژی می تواند پارادایم خاص خود را بسازد .
 از دیدگاه مارکسیست – لنینیستی: "این فضای تنفس است که با تعیین که کدام نوع استدلال معقول است, چه کسی شایسته سخن گفتن و چه بحثی مرتبط و مهم است, گفتمان را سازمان می دهد. عرصه استدلالی انقلابی به شکلی نظام مند باعث انقباض عرصه استدلالی حکومت می شود و فضای تنفس آن را به مراتب تنگ تر می کند."*
این فضای تنفس در استمرار منطقی خود می تواند به چنان لحظه ای در مبارزه طبقه کارگر برسد که به گفته پولانزاس:
"آگاهی طبقاتی و سازمان سیاسی مستقل, یعنی تا آنجا که به طبقه کارگر مربوط می شود, ایدئولوژی انقلابی پرولتری و حزب مستقل برای مبارزه طبقاتی که به عرصه مواضع طبقاتی و وضعیت مربوط می شوند, شرایط دخالت طبقات به مثابه نیروهای اجتماعی را فراهم می کنند."**
روشنفکر یا کنشگر چپ, در چنین عرصه ای کاری فوری تر از دعوت به تشریک مساعی جهت ایجاد تشکل‌های سیاسی کارگری ندارد. و صد البته این مهم تنها زمانی برآورده می شود که او زمان‌هایی را که معدنچی در اعماق زمین در حال حفاری بوده است, به حفاری در دانش دیتای اجتماعی خود پرداخته  و برای لحظه عمل, دانش مبارزه ای برای ارائه در اختیار داشته باشد.
" اگر این جنبش ها بدون محتوای سیاسی شروع شده اند, و اگر این پیشروی های آرام غیر قانونی اغلب با دستاویزهایی اخلاقی توجیه می شوند ( به مثابه راهی برای بقا ) , پس چگونه به مبارزه جمعی _ سیاسی تبدیل می شوند.  مادامی که اقدام کنندگان پیشروی های روزانه شان را بدون رویارویی جدی با مقامات ادامه دهند, رفتارشان مطابق با فعالیت معمولی روزانه شان خواهد بود. وقتی دستاوردهای تهی دستان مورد تهدید قرار گیرد, آنان نسبت به اقدامات شان و ارزش دستاوردهای ِ شان آگاهی می یابند و در نتیجه به طور جمعی و آشکار از آن دفاع خواهند کرد."***
معدنچی, قادر است در پرتو چنین تفسیری از خود, دیگر نه با صورت زغال اندود و دستان چروک که با عمل انقلابی و میل عقلانی اش به تغییر جهان زمینی اش, در چشم من و ما نمادین شود. او می تواند تعین رهایی طبقه اش از مظان ظلماتِ سطح شود و در خود و در جهان خود فارغ از خیمه شب بازی امپریالیسم نیکخواه! مداقه کند. این شعار نیست, شعر نیست, این قدرتی است که در دستان اوست. به دستان اش نگاه کن! به دستانی که در این صحنه نو آئین برای به فراچنگ آوردن مغزش, مشت شده است.
منابع:
* طبقه, سیاست و ایدئولوژی در انقلاب ایران. منصور معدل؛ ترجمه محمد سالار کسرایی- تهران؛ مرکز بازشناسی اسلام و ایران, 1382
** طبقه در سرمایه داری معاصر. نیکوس پولانزاس؛ ترجمه حسن فشارکی و فرهاد مجلسی پور- تهران؛ رخ داد نو, 1389
*** سیاست های خیابانی: جنبش تهی دستان در ایران/ آصف بیات؛ مترجم اسدالله نبوی- تهران: موسسه نشرو و پژوهش شیرازه, 1379 
 نهم مرداد 1391

در ستایش لحظه! *


راست كيشان - ستايندگان  صبوري قحطي زده ها و غرق شده گان در گنداب آبله و هپاتيت- و پوپوليستها و اپورتونيستها – وراجان به خشم متظاهر در مقام رجاله هاي ناسيوناليست و رفرميستهاي گنگ – همه با هم و با زبان بازيهاي به ظاهر متعارض، به اعتبار شاخصهاي كمي، تاريخ را وجب مي زنند و طول و عرض خشم مطرودان و حاشيه نشينان را به نقشه و نرم افراز تقيليل مي دهند. آنان كه چون موش در سوراخهاي تنگ و تاريك سيلوهاي سرمايه داري، حاصل رنج فرودستان جهان را تل انبار مي كنند، ديگراني را كه از بنيان متزلزل اين بناي به ظاهر غول آسا آگاهي دارند و دست اندكار ايضاح چرائي و چگونگي وجود بحران در ذات اين سازه اند را متوهمان و خوش خيالان مي نامند. آنان خويش را فاتحان تاريخ برمي شمارند: فاتحان مستولي يافته بر بدنها و مغزهاي مردمان.
لنين باور داشت، استفاده بردن از مقياس تاريخ جهان، اشتباه نظري فاحشي در سياست عملي است. و اكنون بي آنكه خام دستانه به غفلت مادرزاد ستايندگان پويايي سرمايه داري متمايل باشيم بايد گام را كمي فراتر نهيم و به گزاره اي عزيمت كنيم، دال بر تغافل آگاهانه ي سرمايه داري. تغافلي از جنس افسون زدگي. آنها، همه چيز را تحت كنترل مي نمايانند و خود را مسلط بر هر جنبش و جنبنده اي. آنها پشت فرودست ترين لايه هاي طبقه كارگر را با مالياتها و صورت حسابهاي ماهيانه مي لرزانند و خود بابت بيليونها دلار بدهي و اختلاس، ميليونها بيكار و ميليونها بي خانمان و ... خم به ابرو نمي آورند. آنها ايمان دارند كه فغان افغان و ضجه غزه، آبي است بر سيمان ايدوئولوژيك آنها. آنها خود را روح تاريخ مي دانند.
اين وضع آنهاست و آنها با هوشهاي اجير شده، ضمن اشراف به اين وضعيت، با سناريوهاي پي در پي و بي وقفه به اختفاي آن مي پردازند. اما ما چگونه به تبيين محل ايستادن خود در تاريخنگاري اي ديگرگونه مي پردازيم؟ آيا بايد با تعويض نقشها و نطقهاي آتشين، نقطه اوج دراماتيك اين تاريخنگاري باشيم؟ آيا حتي آنها با تدوين و گريم و مونتاژ خود، قادر به بازتوليد درام و ايفاي توامان كاراكتر خون آشام و بتمن نيستند؟ چطور بايد از اشتباهي كه لنين به آن اشاره مي كند اجتناب كنيم؟
ماركس معتقد بود كه توليد به معناي عام اگر چه انتزاع اما انتزاعي است معقول كه به واسطه كشف و تعيين عنصر مشترك، مار را از تكرار و دوباره كاري نجات مي دهد.با اين حال او تاكيد نيز داشت كه اين عنصر مشترك، در عمل از پاره هاي گوناگون مركب است و تعيناتي متفاوت نيز دارد. از اين رو، وي بر آن بود كه:
" بايد كوشيد تا عناصر غير كلي و غير مشترك توليد از عناصر مشترك و معتبر آن به عنوان توليد جدا شوند و به نحوي كه وحدت آنها كه ناشي از هماني ذهن ( بشر) و عين ( طبيعت) است، موجب فراموش شدن تفاوتهاي اساسي نگردد."
مي توان از دو وجه به مداقه در اين مسئله پرداخت:
الف: در وجه نخست و از منظر راست كيشان، چنين پنداشته مي شود كه  سراسر تاريخ، عرصه تقلايي بوده است تا به استيلاي نظم سرمايه دارانه برسد و به مثابه قانوني جاويدان به كمال برسد. اين همان رويه مقياس گرفتن تاريخ سرمايه داري است كه آنها به واسطه آن، با بي اعتنايي از كنار جنبشهاي مردمي عموماً و جنبشهاي برآمده يا مقرون به چپگرايان خصوصاً، مي گذرند.
ب: در وجه دوم و از نقطه نظري آلترناتيو، (كه چنانكه آمد يكسر به وهم و خيال متهم شده است) ممكن است با حذف تفاوت در شيوه هاي توليد و چگونگي مسيرهاي متفاوت نيل به اقتصاد سرمايه داري و عدم لحاظ كردن شيوه هاي متفاوت سرمايه داري مالي و صنعتي و ... كل مناسبات طبقاتي و متعارض دچار اينهماني و استحاله در يكديگر شوند.
توضيح وجه دوم از اينرو حائز اهميت است كه عدم اصرار بر ايضاح آن، ما را دچار همان آرمانگرايي ذاتي راست مي كند كه علي الاغلب به ما حواله شده است. اين فقره از آنرو با اهميت است كه مي تواند در صورت غفلت، ما را در چنبره روايتي ساده انديشانه از تاريخ مبارزات طبقاتي گرفتار كند. روايتي كه ذيل آن با برجسته سازي مفهوم جامعه شناختي جنبش، يا ابر روايت سازي از هژموني اقتصاد كلان، دست اندكار سرهم بندي فرماليستي جنبشهاي اجتماعي – اقتصادي شده و از ريشه هاي متفاوت برسازنده آنها غافل بمانيم.
گرامشي در اين باره مي نويسد:
" وقتي قرار باشد كه يك دوره تاريخي مورد مطالعه قرار بگيرد، اهميت فوق العاده اين تمايز روشن مي شود. گاهي اوقات يك بحران دهه ها به طول مي انجامد. اين دوره استثنايي به اين معني است كه تناقضات ساختاري علاج ناپذير، خودشان را آشكار كرده اند... و علي رغم اين، نيروهاي سياسي كه براي حفظ و دفاع از ساختار موجود مبارزه مي كنند... و هرگونه تلاش و تقلايي مي كنند تا آن ها را در محدوده هاي مشخص علاج نمايند... اين تلاش هاي بي وقفه و مصرانه زمينه را براي جنبش " اتفاقي " مهيا مي كنند... خطايي رايج در تحليل تاريخي – سياسي عبارت است از ناتواني در تشخيص رابطه صحيح ميان آنچه ارگانيك است و آنچه اتفاقي است. اين خطا موجب مي شود كه علت ها به صورت نيروهاي فعال بلافصل نمايانده شوند، علت هايي كه در واقع به صورت غير مستقيم عمل مي كنند، يا موجب اين ادعا مي شوند كه علت هاي بلافصل تنها علت هاي موثر و كارساز هستند."
 اين فقره به نسبت طولاني، از گرامشي از اين رو نقل شد تا تاكيدي باشد بر اينكه، عاملان جنبش و حاملان پيام آن، بنا نيست به تعبير ماركس " كيمياگران انقلاب " باشند بلكه بناست طراحان و سازنده گان آن باشند. كيمياگري كار كساني است كه از "مهندسي اجتماعي تدريجي" به " مداخله نظامي جهت برقراري دموكراسي" ميانبر مي زنند.
اما تمام- بودن آنها در مقابل به صعوبت شدنِ فرودستان و ناتمامي هميشگي شان، لحظه اي است در تاريخ. لحظات متعلق به ما اگرچه كوتاه، اما سرشار بوده است. سر شار از وقوف بر دنيايي كه تقدسگاه بتهاي مصرف و بازمصرف و پوچي شده است. لحظات كوتاه ما درنگ در ساحت آگاهي است. لحظات ما برسازنده ي تاريخ واقعي است كه با خون و كار ما به پيش رفته و به نام گيتس و سوروس تمام شده است. مخلص آنكه: تاريخ آنها لحظه اي است در قياس با لحظات تاريخي ما. هر لحظه ما، نقطه عزيمت ماست به سوي نفي بلد كردن خدايگان بورس و انباشت. نقطه عزيمت ماست به سوي خلق هر بار، لحظات پر شكوه تر و براي خود- ساختن.
پس چرا ما بايد از جنگهاي سياست بازان بهراسيم؟ تماشا كنيد كه آنها چگونه بين غفلت و غفلت آگاهانه آويزان مانده اند. ببينيد كه چگونه از شعور دانش آموختگان خيابانها و كوره ها و داربست ها مظطرب شده اند. تماشا كنيد كه چطور موشكهايشان را مقابل هم قطار مي كنند و جنگ زرگري راه مي اندازند.
لحظات كوتاه و سرشاري كه از آنها سخن به ميان آمد مي توانند با سرهم بندي و رابينسون كروزوئه بازيهايي كه سراب را با ساحل اشتباه مي گيرند دچار رخوت و سرخوردگي شده و زير مخفف سازيهاي سرمايه داري مدفون شوند. در واقع با دميدن در روح دالكتيكي جنبشهاي مردمي است كه مي توان از "كلنگي بودن" آنها جلوگيري كرد و آنها را در ساحتي بلند مدت و رو به انباشت آگاهي و تجربه طبقاتي هدايت نمود.
پس ما هم مبارزه مان را با پرسش از خود پيش ببريم. اينكه لحظه ما چقدر اصالت دارد؟ اينكه فصل مشترك جنبش مردم خاورميانه و آمريكا چيست و چه چيز منحصر به فردي هر يك از اين جنبشها را واجد هويتي مستقل مي كند؟
وقتي خوب دقت مي كنيم در ميابيم كه دوران ما شاهد يكي از بي بديل ترين لحظات مبارزه طبقاتي است. مبارزه اي گسترده از نيويورك تا قاهره. امروز لحظه ما، خلق جنبشي به وسعت شرق تا غرب عالم است. جنبشي با صورت بنديهاي متفاوت كه با همعرضي زماني، تئورسينهاي آنها را به شك دكارتي-وارونه انداخته است. و هر روز از هم و از خود مي پرسند: من هستم؟ ما هستيم؟
* اين يادداشت قرار بود در سمينار همبستگي با جنبش ضد سرمايه داري كه در آبان ماه و در كرج برگزار گرديد ارائه شود. ولي به علت بد قولي من به طور كامل به آن سمينار نرسيد و در حد كليات و به صورت شفاهي ارائه گرديد.

گفت وگو با...


برای این که بتوان نگاهی متفاوت به حواشی زندگی انداخت، باید قدری از آن فاصله گرفت. این اتفاق اغلب برای ما می افتد، ولی به سرعت و چنان که گویی فکری شیطانی به ذهنمان خطور کرده، با تکان دادن سر، لحظه درنگ را به گوشه ای در پس ذهن پرتاب می کنیم. ما اغلب از مواجهه با این فاصله گذاری می هراسیم. برای این که می پنداریم، فاصله به قیمت انزوا تمام می شود. برای ما بهتر است که زندگی را همین جور که هست پذیرا باشیم. اما وقتی تنها دقایقی در این حفظ فاصله درنگ کنیم، محل زندگی مان را، شهرمان را، هم چون توده ي در هم و برهمی از بزرگراه ها و گذرهای اصلی و فرعی در می یابیم. خطوطی از آسفالت و آهن که ، سرش به استراحت گاه و انتهایش به محل کار وصل است.
 
این فرایند وحدت گرایانه در رابطه با شکل پرولتریزه شده زندگی شهری شکلی حادتر به خود می گیرد. پرولتاریا در مسیرهای شهری راه نمی روند، بلکه با یک راهبرد کلان اقتصادی به محل کار برده می شوند و بازگردانده می شوند. آن ها تنها زمانی پیچیدگی های شهر را می بینند که در اثر بروز هر گونه اشکالی، از محل کار اخراج می شوند. و در جست وجوی کار تازه، به راه های نرفته و جاده های ندیده سرک می کشند. ( یکی از ابعاد متافیزیکی بیمه بیکاری هم همین است! این که او برای مدتی فکر به بیراهه رفتن را از سرش بیرون کند.) بنابراین، و در صورت وجود داشتن یک مکانیزم تسهیل گرانه برای تفکر پرولتاریا می توان متوقع بود که آن ها در لحظات فاصله گیری با شهر و کار، لحظه ای را هم به درنگ اختصاص دهند. 
شهر برای پرولتاریا، مثل بازی مار و پله است. پرولتاریا برای رسیدن به محل کار، برای فروختن نیروی کار خویش، از روی مارها می پرد. و وقتی تاس اش عدد شش را نشان بدهد وام بلند مدت خرید خودرو به او تعلق می گیرد تا زودتر به محل کارش برسد. بزرگراه برای او، نه شاهکار مهندسی بل نردبانی است که او را چند دقیقه زودتر به محل کار می رساند. و بيكاري و اخراج مي تواند براي او، برسازنده لحظه ي درنگ باشد. لحظه ای که مطلقاً متفاوت تجربه می شود، اگر چه به ظن قوی ترس از تجربه متفاوت، مانع از ایفای نقش در شکل گیری آگاهی طبقاتی می گردد. چنانچه این تجربه ممکن است ،از لحظات پرسه زدن او در بازارهای مکاره شهر، در روزهای بیکاری ومواجهه با مسئله اخراج از محل، از کار و ... حاصل شود.( به گفته بالزاک: "قدم زدن اتلاف وقت است. پرسه زدن نفس زندگی است.")
از طرف اغلب، اما پدیده اجتماعی بیکاری و اخراج کارگران از موضعی دلسوزانه و یا از زاویه ای عمیقا انتزاعی نگریسته شده است. در واقع در هر دو سویه، فرودستان شهری همچون ابژه های خنثی و بی تاثیری قلمداد می شوند که در انتظار معجزه نشسته اند. در واقع، یا باید به تهی دستان کمک شود و یا باید کنترل و رهبری گردند. در حالی که آن ها پیش از هر چیز فقط به کمی زمان تسهیل شده برای درنگ نیاز دارند تا خود، نخستین بارقه های سرگردانی و ازخود بیگانگی خود را دریابند. و آن چه می تواند نقش زبان این رویکرد تسهیل گرانه را ایفا کند، نه شکلی حرفه ای و آکادمیک از ایدئولوژی، بلکه بهره گیری از گفتمان طبقاتی است. گفتمان طبقاتی، به دقت می تواند مرز میان مصاحبه شونده و مصاحبه کننده را در نوردیده و به تعبیر فریره " آموزش به" را به " آموزش با" متحول نماید.
از طرفی ایفای نقش کاربردی این گفتمان نیز تنها زمانی قرین نتیجه خواهد بود که زبان توصیفی پرولتاریا به درستی درک شود. در واقع باید با این پیش فرض آغاز کرد که با یک لوح خام برای اشباع کردن اش از واژگان ایدئولوژیک و نظری مواجه نیستیم، بلکه با شخصیتی منفرد از یک طبقه مواجهیم که از قضا اصیل ترین عناصر تحلیل را در اختیارمان قرار می دهد.
اما بر خلاف این، از سوی نظریه پردازان گفتمان طبقاتی در ایران، کمتر اهتمامی به "آموزش با" تهی دستان و کارگران عادی انجام می گیرد. در واقع به جز برخی تلاش های فردی و درسنامه ای، و برخی کوشش های جریانات چریکی، تلاش هماهنگ و نظام مندی در جهت ایضاح نسبت کار توده ای و سازمانی انجام نمی شود و در نهایت نیز ما می مانیم و پرخاش به راستگرایان نوع دوستی که به درماندگان کمک مالی می کنند یا بر سر کودکان کار دست نوازش می کشند. (تاکید دارم که تهی دستان به گفته " آصف بیات" ممکن است از سر" ضرورت بقا" به این نوع کنش های خیرمآبانه روی خوش نیز نشان بدهند و یا حتی در مواقعی برای " نجات خود" با نیروهای امنیتی نیز همکاری کنند اما این ابداً توجیه مناسبی برای کم کاری و "خشت خام" پنداشتن فرودستان نیست. ) وقتی با عمق و دقت به حرف های یک کارگر فصلی گوش کنیم، فارغ از آن که نتیجه حرفهایش، به حمایت از دولت پوپولیستی بینجامد یا خیر، در می یابیم که توانسته با همان لحظات درنگ، تصویری واقعی از جایگاه خود در جامعه و حتی سایر طبقات ترسیم کند و به ما بگوید که در لحظات بحران، چگونه از یک سرمایه اجتماعی یا شبکه فعال اطرافیان برای ایفای نقش اجتماعی خود استفاده کرده است. این تصویر اگر چه صرفا توصیفی و عاری از منطقی تحلیلی باشد اما بنیادی ترین ماده برازنده تحلیل کنشگر اجتماعی است.
این دریافت آن ها به قدری جدی هم هست که آن ها پیش خود نه صرفا در رابطه با مساله کار و طبقات بلکه در رابطه با مسايلی همچون جنسیت نیز دارای برخی وجوه استنباطی هستند. دقیقا همین نادیده گرفتن یا کم گرفتن، چنین استنباط هایی است که ما را از اهمیت روبنا غافل می کند و تنها وقتی که آن ها درگیر یک پروژه آزار جنسی یا قتل می شوند قدری پیرامون آن تامل می کنیم!
***
چندی پیش با کارگری ساختمانی با نام ملک محمد صحبتی انجام دادم و سعی نمودم جهت بحث را کمی از مسائل مستقیما در رابطه با کار دور کنم و مثلا به مفاهیمی مانند سبک زندگی و دیدگاه جنسیتی او بپردازم؛
ملک محمد که متولد غزنه است و از سال ۷۴ در ایران تقریباً همه کاری انجام داده، درآمدش را برای خانواده اش در کویته پاکستان می فرستد. یکی از مشاغلی که او تجربه کرده، عضویت در یک تیم خدماتی در پروژه های سینمایی بوده است. وقتی که او گفت؛ در محل کارش بازیگرانی مانند تهرانی و پرستویی و فروتن و حاتمی را ملاقات کرده، و با توجه به این که پیشتر هم از داشتن دو فرزند دختر و یک پسر خبر داده بود، مشتاق شدم بدانم او در مورد زنانی که بیرون از خانه کار می کنند، چگونه فکر می کنند. ملک محمد اما معتقد بود وقتی مرد می تواند پول به اندازه کافی دربیاورد، دیگر نیازی به کار بیرون از خانه زنان نیست. 
ذکر این نکته اهمیت دارد که ملک محمد خط کشی دقیقی با طالبان داشت و می گفت؛ با برقع مخالف است و حتی زنان فامیلش چادر هم به سر نمی کنند. همسر ملک محمد را والدین اش انتخاب کرده اند و او نیز پسندیده است و او را با مهریه  ای بالغ بر ۶۰۰۰روپیه پاکستان به منزل آورده است. او کار طاقت فرسای ساختمانی انجام می دهد و درآمدش را برای این زن و سه فرزندش می فرستد و آرزو دارد که " بچه ها به دانشگاه بروند." 
وقتی این را می شنوم از او می پرسم آیا این آرزو شامل حال دخترانت هم می شود؟ می گوید: بله.
اما وقتی می گویم که اگر بفهمی در دانشگاه دوست پسر دارند باز هم اجازه می دهی؟ کمی درنگ می کند و می گوید: " نمی گذاریم به آن جا برسد". ملک محمد اگر بفهمد دخترش دارای دوست پسر است او را شوهر می دهد. او معتقد است دختر که به سن بلوغ رسید باید ازدواج کند. ولی درک ملک محمد از بلوغ نیز لزوما بلوغ جسمی نیست و آن را تا ۱۸ سالگی بالا می برد. جالب است که او نیز مانند بسیاری از متشرعین، زنان را دارای نقص عقل و ابتلای به ساده لوحی می داند. ملک محمد، دوست دارد پسرش بیاید ایران و تحصیل کند ،نه کارگری. با نوعی تساهل می گوید: " البته به خودش بستگی دارد. من کار می کنم و همه چیز را برایش آماده می کنم. تصمیم درس خواندن یا کارگری با خودش است." اما او ابدا چنین حقی برای دخترانش قائل نیست و می گوید: " باید تا حد نیاز درس بخوانند و بعد شوهر بروند."
با این همه مهم است که او با "چند زنی" به شدت مخالفت می کند. و می گوید: " آدم هایی که عیاش اند این کار را می کنند. یا پول دارند یا از زن شان راضی نیستند. یا حتی بچه دار نمی شوند." و خودش قیدی را اضافه می کند که:" اگر زنم حامله نمی شد شاید می رفتم با کسی دیگر ازدواج می کردم. بدون بچه که نمی شود."
نقطه عطف حرف های محمد جایی بود که از او درباره حقوق برابر زن و مرد سوال کردم و او با اقتدار جواب داد:
" نمی شود که هم دموکراسی را خواست، هم اسلام را. دموکراسی خیلی خوبی ها دارد برای مردم. اما برای ما که مسلمانیم خوب نیست. به نظر من کسی كه دنبال دموکراسی است باید برود جای دیگری زندگی کند. کشور شما که به حقوق مساوی اعتقاد ندارد خب ما هم اعتقاد نداریم. بنابراین این جا راحت تر می توانیم کار و زندگی کنیم."
دقت می کنید؟! هر یک از ما هر روز پیاده یا با خودرو، از کنار صدها از این ملک محمدها عبور می کنیم. خیلی فرق نمی گذاریم بین آن ها که هر روز سر چهارراه ها با کیسه و ماله تجمع کرده اند با درخت هایی که هر روز در همان مسیر برایمان تکرار می شوند. اما می بینید که یکی از آن ها که حتی قادر نیست اسمش را درست برای من روی کاغذ بنویسد، چقدر در باره زندگی حرف دارد و حتی چقدر ایده دارد که حاضر است برای آن ها از کشوری به کشوری دیگر برود و تازه آن کشور را نیز به تناسب عقاید مذهبی خود درک کند. 
جالب آن که پسر عموی همین ملک محمد ( مسعود) دقیقا مخالف او فکر می کرد و می خواست کار کند تا روزی برود اروپا و " عشق و حال کند." و جالب تر آن که هر دوی آن ها می گویند با این که فرصت کار در یک کارخانه بزرگ را در اطراف تهران داشته اند، اما در خود ندیده اند که بتوانند به قوانین کارخانه تن بدهند.
" من نمی توانم یک ماه صبر کنم که حقوق بدهند. ما افغانی هستیم، بهانه پیدا کند، اخراج می کند. الان کارمان سخت تر  است، اما کارمان را بلد شده ایم و هر جا بخواهیم کار می کنیم."
مشکلات ما برای تحلیل پدیده های اجتماعی (و آن گونه که ستون اجتماعی رسانه ها علاقمندند، - آسیب های اجتماعی)، چفت و بست کردن نظریه و به زور گنجاندن رویدادها و علل آن ها در یک قالب تئوریک از پیش حاضر و آماده شده است.
دانش زیستن یا به تعبیری " سیاست زیست" و عوارض عقیدتی و مذهبی آن، برای ملک محمد در لحظات بحرانی، جنگ، آوارگی، بی خانمانی، پشت مرز نشینی، چانه زنی با قاچاقچی انسان، یا حتی در مواجهه با هدیه تهرانی حاصل شده است. او به خوبی این دردها را لمس کرده و آرزو می کند فرزندش این دردها را نچشد. و در دانشگاه تحصیل کند. چیزی که او و همسر و دخترانش نیاز دارند کمی گفت وگو است.
 هجدهم اسفند 1390

معلم-کارگر


در تقویم رسمی ایران، ماه اردیبهشت مصادف است با دو روزی که به صورت جداگانه با نام های معلم و کارگر نامگذاری شده اند. از بین این دو، اگر چه روز کارگر از تقویم بین المللی تبعیت می کند لیکن نه تنها برای تنظیم کنندگان ایام رسمی تقویم مسئله محسوب نمی شده است بلکه حتی، تکریم و گرامیداشت کارگر جایگاه و کارکرد ویژه ای نیز در گفتمان ضد استکباری داشته است.

روز معلم نیز با تعویض نام معلم مبارزي به نام دكتر خانعلي كه در تظاهرات معلمان در سال 1341كشته شد، با یکی از شخصیت های مهم انقلاب اسلامی، در تقویم رسمی تثبیت شده است. با این وجود یادداشت حاضر سعی دارد به لزوم نزدیک تر کردن دیدگاه های کنشگران اجتماعی که به صورت مستقل در اصناف کارگری یا معلمی فعالیت دارند، گامی برداشته باشد

***

روایتی سینمایی را تصور کنيم که دست کم از دو قسمت مجزا تشکیل شده است و سعی سازنده بر آن بوده تا در خلال فیلم، تحلیل خود را به تخیل مخاطب تحمیل نکند.در بخش نخست با کارگران روزمزدی مواجهیم که با احوالاتی مالیخولیایی در حال خرد کردن اشیا و اسباب پیرامونشان هستند و در بخش دوم می بینیم که معلمی که گویا حالتی پارانویایی به وی دست داده است از جا برمی خیزد و به دانش آموزان اش به ترتیب سیلی می زند و از صحنه خارج می شود! فیلم ما در همین جا تمام می شود.سعی خواهم کرد چنین فضای نمادینی را قدری انضمامی کنم. بنابراین من روایت خودم را خواهم داشت.
 چندی پیش که به منطقه الموت و به قلعه لمبسر از مهمترین و مشهورترین قلعه های حسن صباح ( از رهبران اسماعیلیه ی ایران ) رفته بودیم، درحین گشت و گذار در محوطه ی قلعه،ابتدا با تکه و پس از دقایقی جستجو، با انبانه ای از قطعات لعاب اندود ظروف سفالین مواجه شدم. (تنها با کمی حوصله می شد حدس زد که طرحها و رنگها مربوط به هنر تکامل یافته دوره ای از ایران اسلامی هستند که با توجه به مکانی که در آن قرار داشتیم، باید دوره سلاجقه باشد.)با نزدیک تر شدن به ضلع جنوبی قلعه که مشرف است به پرتگاهی مخوف، ظن مان به یقین تبدیل می شد که ظروف مکشوفه، حاصل از خاکبرداری جدید در قلعه هستند که بنا به دلایل نامعلومی سعی شده تا معدوم و از دیدرس خارج شوند!
پس از بازگشت و پرس و جویی غیر کنجکاوانه در بخش مرکزی رودبار الموت، متوجه شدیم که کارشناسان میراث فرهنگی برای انجام کارهای سنگین و یدی، تعدادی از جوانان بیکار محل را به صورت روزمزد استخدام کرده اند. بنابراین جوابها از این پس در دسترس خواهند بود: اکتشافات بیشتر، معنایی جز حمل باراضافی در حین بازگشت از ارتفاع را ندارد. و این یعنی کار دشوار، اضافه و بی جیره و مواجب.
در رابطه با بخش دوم، به جای روایت خودم از روایتی عام تر استفاده خواهم کرد.( در واقع نمی خواهم به سیلی ها و مشت هایی بپردازم که از آموزگارانم دریافت کرده ام. ترجیح می دهم هنوز به آن معلمی که تحقیرم کرد، وقتی با موی سفید و کمر خمیده دیدمش بگویم: سلام، آقا.) اخیرا انتشار فیلمی آماتور از تلفن همراه یک دانش آموز، نمایشی رقت آور را از ضرب و شتم دانش آموزان کلاس به دست معلمی جوان نشان می داد
واقعا فکر می کنید میان کسانی که اقدام به تخریب مقادیری از آثار تاریخی کرده اند با معلمی که دست به صورت دانش آموزانش دراز می کند چیست؟ تفاوت بسیار کمتر از چیزی است که لااقل در ظاهر به نظر می رسد! تنها تفاوت آن است كه يكي تمدن انسان هاي گذشته را تخريب مي كند و ديگري انسان هاي آينده را. يكي به فرهنگ گذشته تجاوز مي كند وديگري به فرهنگ آينده.
به روایت نخست بازمی گردم و از قدری تامل در آن هم به روشن شدن روایت دوم کمک خواهم کرد و هم به نتیجه حادی که می خواهم بگیرم.
مردم عموماً نسبت به آثار تاریخی و میراث فرهنگی چه نگاهی دارند؟ آیا مردمی که هر روز با آنها مراوده داریم، از درک آثار تاریخی، ذیل عنوان " عتیقه " گذشته اند؟ من که فکر نمی کنم چنین باشد
عتیقه اصولا شی است با عمر زیاد و اغلب بادآورده، که عده ای بورژوا برای آن پول خوبی می دهند. همین " عتیقه "، با توجه به گسترش ساز و کارهای مالکیت ملی، و نهادهای قانونی و مکانیزمهای حراستی و حفاظتی روز به روز کوچکتر و به آنچه مارکس، کالای هم ارز می نامید، نزدیکتر می شود. با توجه به اینکه فلزات قیمتی مانند طلا و نقره فی نفسه کالای ارزشمند محسوب میشوند، اضافه بار قدمت نیز نوعی ارزش مضاعف را موجب می شود. این ارزش مضاعف مصادف است با بازار وسیعتر و توان چانه زنی بالاتر. در عین حال، فاکتور حمل آسانتر نیز که به آن افزوده شود، عتیقه تبار اصلی خویش را می یابد. اکثر ما بارها شنیده ایم که " غارتگران میراث فرهنگی " پس از نبش قبرها و عملیات های مخفیانه کاوش اقدام به تخریب و امحای سازه های سفالین و سنگی می کنند. در واقع این سازه ها از این منظر جز مشتی خاک تغییر شکل یافته نیستند
حالا شما کارگری را که کارش را برای یک روز یا بیشتر به تعدادی کارشناس درجه دو، فروخته است، در معادله ای عینی با " مفهوم عتیقه " و نه میراث فرهنگی قرار دهید. آن هم کارگری که هنوز به معنای دقیق، پرولتر نیست. بلکه کشاورز زاده ایست معلق میان ارزش افزوده زمین، نه به عنوان خاک مرغوب زراعت، بلکه به عنوان چیزی حاوی ارزش افزوده در اثر ساخت و ساز صنعتی یا حتی مسکونی. و به این باز بیافزایید قرار گرفتن در یک رابطه نابرابر با کارفرمای تکنوکرات خرده بورژوایی که با حفظ دیسیپلین اجتماعی که از " عتیقه" مفهوم " میراث ملی" را استخراج می کند. و برای سلامت میراث گنگ ملی، مناسباتی استثمارگرانه را نیز با کارگر تنظیم می کند. مناسباتی که دست کم منجر به تقلیل آگاهی طبقاتی به نوعی حس خود کم بینی در کارگر روستایی و رشد وندالیسم در وی می شود.حال، آیا نمی توان تصور کرد که معلم همان کارگری است که در نسبت به بوروکراتهای بالادست اش با دانش آموز ممکن است برخوردی شی واره داشته باشد؟! فکر می کنم همینطور است! از خود بیگانگی کارگر با محصول در مرحله ای که آگاهی به ابتدایی ترین شکل ممکن در حال صورتبندی است، در خشم گرفتن به محصول کارِ دستان خود متجلی می شود که از بیخ و بن با او بیگانه است. گسترش و تسریع در روند پرولتریزه شدن جوامع طبقاتی و تعمیم کارویژه های تضاد طبقاتی، از طبقه صرفا کارگر یدی به طبقه ای که تا حدی با مغز خود کار می کند، تبعات سهمگین تری را به دنبال خواهد داشت.
به اعتقاد من، از خود بیگانگی در این سطح نقطه درنگی برای جامعه تواند بود، چنانکه در این سطح، انسان با انسان عمیقا به مثابه شی برخورد خواهد کرد. بی توجهی به مشکلات جامعه معلمین به عنوان قشری جدایی ناپذیر از طبقه کارگر، چوب معلم را از وجه نمادین گُل بودن خارج و به تازیانه ای به مغز و جان انسان متحول می کند. پدر من به عنوان در دسترس ترین مورد از مصائب کارگر-معلم، تمام دوران بازنشستگی خود را در آسایشگاه بیماران اعصاب و روان سپری کرد و دقیقا در همانجا نیز درگذشت. از بین همکاران او کم سراغ ندارم کسانی را که مصرف کنندگان حرفه ای قرص های تجویزی پزشکان اعصاب و روان هستند و یا در سنین پیش از ۶۰ سالگی پس از تحمل بیماری های دشوار درگذشته اند.از همین روست که عمیقا معتقدم تفکیک روز معلم و کارگر در ایران دستاوردی نئولیبرال در جهت درهم شکستن دانش طبقاتی است و نیز استراتژی کارآمدی است در جهت کدگذاریهای جدایی منافع طبقاتی.
 این همه نشان از پیچیدگی مضاعف شرایط و دشواری کار پیش روی دارد. اگر زمانی قرار بود پرولتاریای صنعتی که با ابزار تولید و محصولات یکسر بی جان روح صنایع بزرگ سر و کار داشت، موجبات رهایی انسان را فراهم آورد و این اتفاق به تاخیر افتاد، حال شاهد نتیجه منطقی برخورد بیش از پیش شی واره هم کیشان او با همنوعانش خواهیم بود. فرایندی که مدرسه را به پادگانی فاقد سیم خادار و برجک نگهبانی، ولی سرشار ار حس فرار و جامعه گریزی و اعتیاد و ... تبدیل کرده است


جذابیتهای پنهان بورژوازی و فردای سرهنگ!


كورسويي كه در انتهاي تونل به چشم مي خورد مي تواند نور چراغ قطاري باشد كه از روي ما خواهد گذشت.  "اسلاوي ژيژك"   

  خطاب به شوراي انقلابي ليبي:   

وقتي تلوزيون روماني، لحظه اعدام چائوشكو و همسرش را پخش مي كرد، مردم در خانه ها و كافه ها فرياد شادي سر مي دادند.احساسات مشابهي سالها بعد، و هنگامي كه صندلي از زير پاي صدام كشيده شد غليان كرد.گيرم كه در بخارست هورا كشيدند و ودكا باز كردند و در بغداد، الله اكبر گفتند و نماز شكر به پا كردند.به هر حال مردم همواره از ديدن لاشه تكه و پاره ديكتاتورها شادي مي كنند.اين حق مردم است!گويا فقط همين!!!  به زودي كاخها و خانه ها و حرمسراهاي ديكتاتورها به موزه بدل مي شود و فرودستان با دهان باز از ثروتهاي افسانه اي ديكتاورها عكس يادگاري مي گيرند. به وان حمام طلايي آنها خيره مي شوند و عشقبازي هاي ديكتاورگونه را پيش چشمان ذهن خود متصور مي شوند. سياستمداران تازه از راه رسيده خود را به تهي دستان منتسب مي كنند و نام خيابانها را تغيير مي دهند. ميراث ديكتاتور را ثروت ملي اعلام مي كنند و براي تماشاي توالت فرنگي آنها بليط فروشي راه مي اندازند.  خيابانها از خون انقلابي ها شسته مي شوند. بوروكراتها و تكنوكراتها، آلترناتيو جهان دموكراتيك نو مي شوند.آنها زبان الكن ديكتاتورها را كنار مي گذارند و هر روز و هر ساعت در مدح حق بشر و آزادي خطابه خواهند كرد. مردم را پاي صندوقهاي راي مي كشند و براي تكثرگرايي هورا مي كشند. براي آزادي به جاي زندان، ماليات وضع مي كنند و براي پياده روي در پاركهاي بدون انتظامات ارزش افزوده در نظر مي گيرند. در حالي كه دستها را با كالاهاي مصرفي استقراضي پر مي كنند اذهان را تهي مي كنند. ليبرالها به مردم درس بازتوزيع برابرانه مي دهند و كمونيزم را در شكلي نوآئين تحقق مي بخشند. براي زنان كار در منزل و كارگاه كارآفريني برگزار مي كنند، براي بينوايان وامهاي بلاعوض و نهادهاي خيريه تاسيس مي كنند، به دانشجويان بورسهاي متنوع مي دهند و به روشنفكر ها كرسي هاي آزاد انديشي.  اما طومار ديكتاتورها با تير خلاص به پايان نمي رسد.اگر چنين بود دست كم با اعدام كرامول بايد تاريخ مسير تازه اي را آغاز مي كرد.ديكتاتورها بازتوليد مي شوند. ديكتاتورها، بخشي انكارناپذير از مدرنيته هستند. و هيچكس بهتر از سرمايه دارها قادر به اين اعجاز نيست. هيچ كس مانند آنها به درك منطق ديالكتيك نائل نشده است.آنها به خوبي مي دانند كه هنوز بايد روي سرهاشان راه بروند. زاد و ولد ديكتاتورها مسير منطقي تجلي روح تاريخ است. همان روحي كه رئيس جمهور ايلات متحده پس از مرگ معمر قذافي، از آن در قالب رهبري آمريكا ياد كرد. ديكتاتورها ملاط اين ساختار هژمونيك هستند. حتي تحقير و كشتن شان، مثل اين است كه آب روي سيمان بريزيد تا خودش را بگيرد و مقاوم تر شود!  مردم كه به خروش مي آيند، بورژواها با كمي ته ريش و يقه اي باز و بدون كراوات ،سوار اين امواج خروشان مي شوند و مانند زالو به گوشه و كنار جان و تن انقلاب ها مي چسبند.آنها خشم عيني مردم را به نوعي نمادگرايي حقوقي تقليل مي دهند. طوري كه مردمي كه مي دانند چرا به پا خواسته اند به زودي از هم مي پرسند: چه شد؟و كسي نخواهد پرسيد اين زالوهاي بزك شده، تا پيش از اين كجا بودند؟ فكر مي كنيد كسي چنين سوالي را از برلوسكوني خواهد پرسيد؟ او در مجلس آدامس مي جود و راي اعتماد مي گيرد؟  قذافي مُرد! ناگوار و رقت انگيز هم مُرد! او بهر حال مي مُرد. چه با دادگاه چه در كنار لوله‌ي فاضلاب.مهم اين بود كه او هرگز قادر به گفتن نمي شد. او به زودي از مرور خاطرات بده بستانهايش با جي هشت دِق مي‌كرد. اي كاش واقعا مي شد گفت مشكل غير انساني شدن جهان ما، ديكتاتورها هستند. براي آنها بايد دل سوزاند. ديكتاتورها اصولاً بدبخت تر و كوچكتر از چيزي هستند كه هر كسي تصور مي كند. اگر آنها نبودند بورژوازي با نمايش چه تناقضي بايد شهروندانش را به قدر عافيت دانستن ترغيب كند. اگر آنها نبودند با انباشت تسليحات نظامي چه مي شد كرد؟ اگر آنها نبودند ليبراليسم چگونه به روز مي شد؟ اگر آنها نبودند چه كسي نقش اهريمن را بايد ايفا ميكرد؟  با اين حال، هرگز به اصالت انقلابهاي خاورميانه ترديد نخواهم كرد. اگر چه، ناگزيرم به فرداي انقلاب ترديد كنم. انقلابها از آن ِ مردم اند اما دولتهاي انقلابي خير. امپرياليزم مانند كفتار به انتظار نشسته است. آنها ديگر آنقدر وقيح  نشان نمي دهند كه قبل از احوال پرسي، آدرس مناطق نفت خيز را بپرسند. اول حال خانواده قربانيان انقلاب را مي پرسند و بعد مي گويند حالا بايد براي آنها كاري كرد؟ آنها به كار نياز دارند؟ آنها به تفريح نياز دارند؟  هميشه به اين اعتقاد داشته‌ام كه مزيت ديكتاتورها در ايمانشان است به آنچه در نظر ما چيزي جز بلاهت نيست. ديكتاتور، محل انباشت اطلاعات تاريخي سرمايه‌داري است. آنها موهايشان را رنگ مي كنند تا همه باور كنند كه آنها پير نمي شوند، اما پيش از آنكه به راستي بميرند، ميرانده مي شوند تا گّند و عفونت نهادي روابط كثيف كاپيتاليستهاي خيرخواه بيرون نزند. تقليل دادن شناخت شناشي و گونه شناسي ديكتاتورها به خاستگاه نظامي يا قبيله اي يا مذهبي شان از جامعه شناس و انقلابي تنها يك شجره نامه نويس مي سازد. ديكتاتور تا زنده است بايد مورد مداقه قرار گيرد و گرنه شناخت و كالبد شكافي او پس از مرگ همانقدر براي مردم ستم كشيده اهميت دارد كه شناخت گونه هاي تنومند دايناسورها براي ريشه يابي علل انقراض گونه هاي كوچكتر.  اجازه بدهيد مردم دست كم بدانند به جز قذافي چه كسان ديگري شايسته مشت و لگد هستند. نگذاريد مرگ ديكتاتور تنها يك جذابيت بصري باشد، براي ارضاي نوعي ساديسم طبقاتي. اگر جنازه ديكتاتور را در جايي محرمانه دفن مي كنيد، لااقل با شناساندن مناسبات نهاني او شور طبقاتي مردم را آگاهي طبقاتي ارتقا دهيد. آنها را كنار هم نگاه داريد. بگذاريد جنبش آنها استمرار يابد. اجازه ندهيد بهار عربي، سرآغاز خزان تازه اي بر دلهاي مان باشد. تاريخ در دمشق و منامه و طرابلس خودنمايي مي كند. عصاره فرودستان و رنج كشيدگان جهان در خاورميانه شما را صدا مي زنند. باور كنيد كه نگاه معترضين وال استريت و كليساي سنت پل هم به شماست. آنها نياز دارند كه همه بدانند مردان ليبرال دموكراتشان چه انبانه اي از كثافت را زير جامه فاخر نظم نوين جهاني پنهان كرده اند. بگذاريد مردم به احترام حماقت ديكتاتورها، كلاه از سر بردارند. 
بیست و نهم مهر 1390